فتوبلاگ اسفند 89

هواپیماسواری!

هواپیماسواری!

وقتی اصلاح طلب شدم!

وقتی اصلاح طلب شدم!

کمدگردی!

کمدگردی!

با پسرخاله ها

با پسرخاله ها

بدون شرح!

بدون شرح!

اولین سُر خوردن من

اولین سُر خوردن من

اکتشافات در غار!

اکتشافات در غار!

اکتشافات دیگر!

اکتشافات دیگر!

؟؟؟!

؟؟؟!

من و پارسا؛ شب آزادی بابابزرگ پارسا

من و پارسا؛ شب آزادی بابابزرگ پارسا

با محیا و محمدحسین و علیرضا

با محیا و محمدحسین و علیرضا

«عرفان»؛ جدیدترین و کوچکترین عضو فامیل!

«عرفان»؛ جدیدترین و کوچکترین عضو فامیل!

(29 اسفند 1389)

نوشته‌شده در مسافرت, همبازیها, روزنگار کودکی من, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , | ۱ دیدگاه

فتوبلاگ بهمن 89

صحبتهای جدی تلفنی!

صحبتهای جدی تلفنی!

دارم سوار ماشینم میشم!

دارم سوار ماشینم میشم!

یک روز برفی تو بغل بابا مهدی!

یک روز برفی تو بغل بابا مهدی!

توی بغل باباجون محسن!

توی بغل باباجون محسن!

کلاه بوقی من تو جشن تولد عمو محمد

کلاه بوقی من تو جشن تولد عمو محمد

با مامانجون و باباجون محسن تو جشن تولد عمو محمد

با مامانجون و باباجون محسن تو جشن تولد عمو محمد

با دوستم محمدحسین

با دوستم محمدحسین

کوثر تو مهمونی خونه من!

کوثر تو مهمونی خونه من!

فاطمه تو مهمونی خونه ما

فاطمه تو مهمونی خونه ما

دوستای بابا مهدی تو مهمونی خونه ما

دوستای بابا مهدی تو مهمونی خونه ما

نمایشگاه کودک پارک گفتگو؛ منم که همیشه اینجور موقع ها خوابم!

نمایشگاه کودک پارک گفتگو؛ منم که همیشه اینجور موقع ها خوابم!

آبشار شکلاتی در نمایشگاه کودک پارک گفتگو

آبشار شکلاتی در نمایشگاه کودک پارک گفتگو

آدمک مریخی در نمایشگاه کودک پارک گفتگو

آدمک مریخی در نمایشگاه کودک پارک گفتگو

(30 بهمن 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, خانوادگی, دوستان, روزنگار کودکی من, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

فتوبلاگ دیماه 89

اون قدیما که هنوز پستونک می خوردم!

اون قدیما که هنوز پستونک می خوردم!

کنجکاوی سر میز صبحانه قبل از رسیدن مهمونا!

کنجکاوی سر میز صبحانه قبل از رسیدن مهمونا!

کشف آیفون و تلفن بازی باهاش!

کشف آیفون و تلفن بازی باهاش!

بعد از یک حمام گرم

بعد از یک حمام گرم

رانندگی روی ماشین دو ترکه!

رانندگی روی ماشین دو ترکه!

این هم چند تا عکس از دوستایی که تو این سه ماه با هم بازی کردیم:

مُبین

مُبین

سپنتا

سپنتا

علی

علی

ستایش

ستایش

امیررضا

امیررضا

و این هم یک مهمونی که جای خیلیا خالی بود:

میز شام

میز شام

میز دسر

میز دسر

(30 دی 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

عموهای مفیدی!

سلام

این هفته بابا مهدی و دوستای دبیرستانیش یه مهمونی بزرگ داشتن که من توش کلی دوست جدید پیدا کردم. فاطمه هم – که از قبل میشناختمش و یه شب هم افطار رفته بودیم خونه شون – رو اونجا دوباره دیدم.

سنا (ثنا)، کوثر، فاطمه، و من

سنا (ثنا)، کوثر، فاطمه، و من

فاطمه، سنا (ثنا)، کوثر، من، و طه یکی دیگه از دوستای جدیدم

فاطمه، سنا (ثنا)، کوثر، من، و طه یکی دیگه از دوستای جدیدم

این هم «سارا» خانم؛ که تو عکس دسته جمعی ما «افتخار» ندادن!

این هم «سارا» خانم؛ که تو عکس دسته جمعی ما «افتخار» ندادن!

عکس دسته جمعی مامانای دوستام؛ با دوستاشون!

عکس دسته جمعی مامانای دوستام؛ با دوستاشون!

عکس دسته جمعی باباهای دوستام؛ با دوستاشون!

عکس دسته جمعی باباهای دوستام؛ با دوستاشون!

راستی علی و محمدحسین شب مهمونی دوستای بابا مهدی با مامان باباشون نیومدن؛ ولی هفته پیش یه کم با علی بازی کردم؛ اینم مدرکش (!):

من و علی مرتضوی

من و علی مرتضوی

راستی این هفته محمدجواد رو هم تو یه مهمونی دیدم؛ اون هم بهم نمکدون بازی یاد داد:

تازه، مامان محیا هم آزاد شد و رفتیم دیدنشون واسه تبریک:

و اونجا با یه دوست جدید هم آشنا شدم: نیکان کوچولو؛ که باباش الان پیش باباجون محسن منه 😦

اول از همه تا یادم نرفته؛ مامان و بابا پیغام دادن سال نوی مسیحی رو به هر کسی که بهش مربوط میشه تبریک بگم. این دومین تحویل سال مسیحیه که من به عمرم می بینم؛ و دومین تحویل سال مسیحیه که باباجون محسنم پیشم نیست 😦

اینم هدیه من به همه دوستای خوبم:

(10 دی 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, دوستان, سیاسی | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , | 3 دیدگاه

آقای دکتر مهربون

سلام

من بالاخره عمل جراحی ام به خوبی و خوشی و سلامتی انجام شد و الان هم بیشتر از قبل بازی میکنم و آواز می خونم.

این عکس بیمارستانیه که توش عمل کردم؛ که بابا مهدی برای یادگاری گرفته:

مرکز طبی کودکان

اینم عکس دستم که خانم پرستارا بسته بودنش تا بتونم با سرم غذا بخورم… آخه روز اول بعد از عمل غذا تو معده ام نمی موند!

اینم یه عکس از اتاق خوشگلی که آقای دکتر گفته بود و به ما داده بودن:

و اینم آقای دکتر مهربون:

شب قبل از عمل هم رفتم خونه مامانجون، با عکس باباجون محسنم هم یه عکس انداختم:

راستی هفته پیش، با بابامهدی و مامانجون و عموعلی و عمو محمد رفتم ملاقات باباجون محسن؛ اما مامان هدی نتونست بیاد؛ چون یه خانم بداخلاق اونجا بود که نگذاشت 😦

راستی هفته پیش مامان محمدمهدی هم اومده بود تهران؛ ما هم رفتیم دیدنش خونه ستایش اینا.

محمدمهدی وقتی اندازه من بوده این شکلی بوده:

این هم من و ستایش:

و این هم خواهر ستایش که از دوربین بابا مهدی فراریه!

(5 دی 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, احوال شخصی, خانوادگی | برچسب‌خورده با , , , , | ۱ دیدگاه

از یزد تا اصفهان

 سلام

بالاخره بابامهدی اومد دنبال من و مامان هدی تا برمون گردونه تهران. من هم به بابا کارای جدیدمو نشون دادم. مثلاً یاد گرفتم سینه بزنم، یا بگم «دُ دُ» (دکتر)!!

دوستای اصفهانم رو خیلی وقت بود ندیده بودم؛ اما بالاخره شب شام غریبان تو جلسه فامیلی تفسیر قرآن بیشترشون رو دیدم.

عکس خراب کن لوس!

راستی من دیگه یاد گرفتم باید سر سفره غذا بخورم؛ ولی خب مامانم اونوقت دیگه نمی تونه غذا بخوره!

یه شب هم مامان با دوستای دبیرستانیش قرار گذاشته بود و من باز یه همبازی جدید پیدا کردم.

بعدش هم که اومدیم بیرون، هوا سرد و تاریک شده بود و مامان لباس آدم برفی ها رو تن من کرد.

تو راه تهران هم من تو صندلی جدیدم کلی خوابیدم و کلی هم بازی کردم.

تازه شب هم که رسیدیم تهران رفتیم دیدن یکی از دوستای مامان و بابا که تازه از فرنگ برگشته بود؛ و اونجا دوستم محمدحسین رو هم دیدم.

(27 آذر 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, مسافرت, همبازیها | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

پسرخاله بازی

سلام

این هفته بابا مهدی تنهایی اومد تهران و من و مامان هدی موندیم یزد پیش پسرخاله ها. اما بابا مهدی اینقده دلش برام تنگ شده بود که برام یه کاردستی درست کرد:

دالّی بازی

این هفته توی یزد، پیش چند تا آقای دکتر جدید رفتم و بالاخره با توصیه های اونا و زحتمایی که به خاله هاجر و مامانی دادم، کلی چیز یاد گرفتم:

یاد گرفتم چه جوری باید سر سفره بشینم!

چه جوری باید غذا رو بذارم توی قاشق!!

و یاد گرفتم که چه جوری باید غذا بخورم!!!

تازه یاد گرفتم با واکر تا ته اتاق بدوئم. با حافظ و حسینم اینقده بازی کردیم که نگو…

اینجا بهم میگن «بچه تهرون»!!

یه شب رفتیم دیدن یکی از دوستای قدیمی خاله و مامان؛ من هم یه همبازی جدید پیدا کردم

 دیگه اگه از خودم بخوام بگم، اینقده با تلفن حرف میزدم با بابا مهدی تا خوابم می گرفت و می خوابیدم.

این هم چند تا از بازیای جدید دیگه ام:

این هم یه عکس خوشگل از اتاق پسرخاله هام. کلی کیف کردم وقتی دیدم عکس منو زدن کنار عکس این سید دوست داشتنی.

باباجون حسین هم که چند روز بود اومده بود یزد پیش ما، دیشب همه مون رو آورد اصفهان تا دیگه خاله هاجر بتونه به کار و زندگی اش برسه!

راستی وقتی که ما تهران نبودیم، بابای حورا از مکه برگشته بود و همه رو یه مهمونی دعوت کرده بود. حورا و نفس هم بودن اونجا و جای من خالی بوده!

این آقای آشپزباشی رو هم بالاخره کشفش کردن که همونجا بوده:

(23 آذر 1389)

نوشته‌شده در مسافرت, همبازیها, احوال شخصی, خانوادگی, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

مامممااا…؛ باااببباااا؟!

سلام

ما هنوز یزد هستیم! اینجا فوتبال دستی و بادکنک بازی رو خیلی دوست دارم.

فقط نمیدونم چرا اینجا بادکنکاش همه اش میرن هوا؛ من هم که جدیداً از ارتفاع خیلی خوشم میاد، به مامان گفتم چند تا بادکنک ببنده بهم تا برم هوا… اما فقط پام از زمین بلند میشه 😦 !

راستی اینجا یه سقف نقلی هم برای خودم پیدا کردم که خیلی دوسش دارم و چند وقت یه بار میرم توش

بابا مهدی که جمعه میخواست برگرده تهران، اینقده منو دوست داشت که شنبه و یکشنبه هم پیشمون موند و خاله هاجر اینا هم که منو خیلی دوست دارن، یه روز برای ناهار بردنمون «تالار یزد»

من هم کلی بهم خوش گذشت چون معجون «چیپس و آب» برای خودم درست کرده بودم و هی با دستم هم میزدمش!! بعد هم که خسته میشدم، روی میز غذا خستگیمو در میکردم.

اما امروز که از خواب بیدار شدم، هرچی نگاه کردم بابا مهدی رو ندیدم. هرچقدر هم که صبر کردم نیومد… من هم از غروب به بعد تب کردم. دکتر هم که بردنم فهمید هیچی ام نیست و فقط دلم واسه بابا مهدی تنگ شده 😦

عوضش مامان هر روز دو سه بار به بابا زنگ میزنه و گوشی رو میده که من با بابا مهدی حرف بزنم. تازه مامان و بابا برام یه صفحه فیسبوک هم درست کردن که دلم خوش باشه… ولی آخه من بابا مهدیمو میخوام 😦 😦 :(!!

 

(15 آذر 1389)

نوشته‌شده در مسافرت, همبازیها, خانوادگی | برچسب‌خورده با , , | ۱ دیدگاه

همبازیای اردکان

سلام

بالاخره بابا طاقت نیاورد از ما دور بشه و خودش هم باهامون اومد تا یزد… اول تا قم رفتیم و بعدش هم با خاله هاجر اینا مسیر رو تا یزد ادامه دادیم. من هم که تو قم گرسنه شده بودم، یه کم ماکارونی خوردم.

تو راه یزد دیگه اینقده از ماشین خسته شده بودم که بابا مجبور شد کلی وایسته کنار جاده تا مامان منو از ماشین پیاده کنه و با هم گردش کنیم. تا هم بر می گشتیم تو ماشین، جیغ میزدم تا برگردیم بیرون؛ خلاصه کلی همه رو سر کار گذاشته بودم… 😀

وقتی رسیدیم شب بود اما من هنوز بیدار بودم و تو خونه خاله اینا هی میچرخیدم و با یه عالمه اسباب بازی جدید بازی می کردم.

جمعه هم که رفته بودیم اردکان واسه حاجی بینون؛

که اونجا هم خیلی خوش گذشت با دوستای جدیدم.

 

حافظ و حسین هم با آقای دکتر کلی کتک کاری کردن، اونوقت میگفتن داریم تمرین کاراته و کشتی می کنیم!!

(12 آذر 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, مسافرت, همبازیها, خانوادگی | برچسب‌خورده با , , , , | دیدگاهی بنویسید

آزمایش خون

سلام

این هفته بعد از کلی دکتر و عکس و سونوگرافی، بالاخره سوزن زدن بهم و کلی خون گرفتن برای آزمایش. من تا وسطای کار داشتم می خندیدم و خیلی خوب بود، اما یهو سوزن آقاهه از دستم در اومد و خونا پاشید بیرون و من هم دردم گرفت و جیغ و داد شروع کردم… تازه مامانم هم وقتی از من خون میگرفتن از حال رفت و اگه صندلی پشت سرش نبود میافتاد روی زمین.

حالا باز شانس آوردم اومدیم مرکز طبی کودکان؛ آخه یه جای دیگه همین نزدیکیا بود که اولش رفتیم، آقا دکتره دست همه بچه کوچیکا رو سوراخ سوراخ میکرد با سوزنش تا بتونه رگشون رو پیدا کنه… واسه همین شماها هم به مامان باباهاتون بگین واسه آزمایش و اینا بیارنتون همینجا؛ اینم عکسش:

به خاطر همین نشد این هفته بریم یزد تولد پسرخاله-هام.

اما عوضش بابا مهدی این هفته برام یه اسباب بازی خریده که باهاش آهنگ بزنم، من هم واسه اینکه صدای آهنگ در بیاد همه اش اسباب بازی ام رو پرت میکنم روی زمین! البته بلدم هستم باهاش درست کار کنم، ولی زیاد دوست ندارم اینجوری!

تازه یه بازی جدید هم کشف کرد؛ میرم و همه کتابای بابا مهدی رو از تو کتابخونه میریزم پایین و باهاش کوه درست میکنم!

یه سرگرمی دیگه ام هم این شده که از روی تخت خواب مامانم اینا، پام رو میذارم روی بالش و از روی کشوهای تخت خودم میرم بالا. اینقده کیف داره وقتی همه چیز رو از بالا می بینم…

تازه مامان هدی توی خونه ام یه مبل گذاشته که روش بشینم ولی من همش میرم روش وایمیستم و از پنجره خونه ام سرک میکشم. D:

راستی عید غدیر هم رفتیم خونه بابابزرگ ستایش، امیرعلی و امیررضا هم بودن. ولی زود برگشتیم خونه تا من غذام رو بخورم.

(6 آذر 1389)

نوشته‌شده در احوال شخصی, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , | 2 دیدگاه