بایگانی ماهانه: اکتبر 2009

پارک

از امروز درد پاهام خوب شده بود و دیگه تب هم نداشتم؛ مامان هم از اون دوا بدمزه ها بهم نمی داد. ظهر با خاله زینب و عمو محمد رفتیم رستوران لوکس طلائی ؛ ولی به من جز شیر هیچی … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در احوال شخصی, دوستان | دیدگاهی بنویسید

شنوائی

از بس این روزها از درد پا و از تب نا آرومی کرده بودم، بالاخره امروز با مامان بابا رفتیم دکتر بهرامی (دکتر متخصصم)، چون من هنوز خیلی پاهام درد میکرد. دکتر هم گفت برای واکسن ۴ و ۶ ماهگی یه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در احوال شخصی | دیدگاهی بنویسید

!!!!!واکسن!!!!!

امروز با مامان بابا و مامانی رفتیم خانه بهداشت تا با یه هفته تاخیر واکسن دو ماهگیم رو بزنم. خدا نصیب نکنه خانم پرستاره اولش یه قطره بدمزه ریخت تو دهنم، بعدش هم دوتا آمپول گنده زد تو دوتا پاهام. الان هم تب دارم … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در احوال شخصی | دیدگاهی بنویسید

بابا مهدی آزاد شد

دیشب حدود ساعت ۱۰:۳۰ بابا با عمو محمد وعمو علی اومد خونه. مامانجون و مامانی و دائی محمدمهدی هم خونمون بودن. زنعمو زهرا و دائی هادی و خاله زهرا اینا هم همون دیشب اومدن دیدن بابا. امشب هم رفتیم خونه مامانجون … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خانوادگی, سیاسی | برچسب‌خورده با , , | ۱ دیدگاه

روزهای خاکستری تر – پسرخاله ها

امروز عمو کاظم و عمه فاطمه (عمهء حافظ و حسین) و بچه ها (امین و مریم و ملیکا) برای ناهار دعوت داشتن خونمون. آخه دیروز صبح مامانی دوباره اومد تهران و شب هم خاله هاجر (تنها خاله ای که خواهر مامانمه!) با … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خانوادگی, سیاسی | دیدگاهی بنویسید