بایگانی برچسب‌ها : محمدحسین یوسفزادگان

فتوبلاگ خرداد و تیر 91

این هم دوباره عکس چند تا از دوستهام (31 تیر 1391)

نوشته‌شده در همبازیها, احوال شخصی, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , | 2 دیدگاه

فتوبلاگ فروردین و اردیبهشت 91

این هم دو تا از دوستهام که تو این مدت همدیگه رو دیدیم و با هم بازی کردیم. (31 اردیبهشت 1391)

نوشته‌شده در مسافرت, همبازیها, دوستان, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

فتوبلاگ بهمن و اسفند 1390

و اما عکسهای دوستام که تو این مدت دیدمشون و با هم بازی کردیم: برای مشاهده یک فیلم از خنده های دیدنی این کوچولو، روی عکس کلیک کنید. (29 اسفند 1390)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, دوستان | برچسب‌خورده با , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

فتوبلاگ مهر و آبان 1390 + واژه نامه

و اما مهمترین چیزایی که الان  میگم (و معنی اونها به زبون شما بزرگترا !): تُتاب: کتاب دوآبه: دوباره خا(م): میخوام کاتون بَبَ ای: کارتون ببعی (Shaun the sheep) تبلُّد: تولد آغالی: اشغال (زباله) بزی (و «بزیر»): بریز سِرخ (به … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, دوستان, روزنگار کودکی من, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

فتوبلاگ تیر 90 تا تولد دوسالگی

و این هم تعدادی از دوستام که این روزا هم رو دیدیم (البته چند تاش مربوط به پست بعدی میشه که برای تعدیل عکسها، در اینجا ازشون استفاده شده!): (10 مرداد 1390)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, مسافرت, همبازیها, خانوادگی, روزنگار کودکی من | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

فتوبلاگ بهمن 89

(30 بهمن 1389)

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, خانوادگی, دوستان, روزنگار کودکی من, شیرینکاریها | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

از یزد تا اصفهان

 سلام بالاخره بابامهدی اومد دنبال من و مامان هدی تا برمون گردونه تهران. من هم به بابا کارای جدیدمو نشون دادم. مثلاً یاد گرفتم سینه بزنم، یا بگم «دُ دُ» (دکتر)!! دوستای اصفهانم رو خیلی وقت بود ندیده بودم؛ اما … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, مسافرت, همبازیها | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

بعد از سفره های افطار + اسباب کشی من

سلام اول از همه اینکه من مجبور شدم اسباب کشی کنم اینجا چون دوستای بابا و مامان همه اش میگفتن خونه قبلی ام خیلی نا امنه. واسه همین یه کم طول کشید تا ایندفه بیام و خاطره تعریف کنم. امسال … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خانوادگی, دوستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , | 5 دیدگاه

دوست جدیدم “محمدحسین”

سلام اصفهان رفتن ما یه روز عقب افتاد و من تونستم برم دیدن دوست جدیدم «محمدحسین»: عکسهای بیشتر محمدحسین هم فعلاً اینجا گذاشتن. فعلاً تا بعد

نوشته‌شده در دوستان | برچسب‌خورده با , , | 2 دیدگاه