بایگانی ماهانه: سپتامبر 2009

روزهای خاکستری تر – باباجون محسن هم فهمید

امروز رفتیم اوین ملاقات باباجون محسن. ما خیلی سعی کردیم باباجون متوجه نشه که بابا مهدی رو هم گرفتن، اما خب نشد! باباجون وقتی فهمید خیلی ناراحت شد ولی ما بهش گفتیم نگران نباشه و حال بابا خوبه. امروز هم … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در دوستان, سیاسی | برچسب‌خورده با , , | دیدگاهی بنویسید

روزهای خاکستری تر – ملاقات با بابا مهدی

امروز من و مامان رفتیم اوین، ملاقات بابا. ولی من چون ساعت خوابم بود و خیلی خسته بودم بابا رو خیلی کم دیدم . ولی بابا بغلم کرد و نرمیه لبهاش رو روی گونهام حس کردم. اولش فکر کردم خواب می بینم … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خانوادگی, سیاسی | دیدگاهی بنویسید

روزهای خاکستری تر – مهمونی

امروز ظهر برای ناهار منزل دائی جون هادی دعوت بودیم. شب هم دائی محمدرضا برگشت اصفهان تا واسه کنکورش درس بخونه، ولی مامانی باباجون موندن پیش من و مامان. دیشب هم دوستای دبیرستانی بابا با خانمهاشون اومده بودن دیدن مامان. … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خانوادگی, دوستان, سیاسی | برچسب‌خورده با , , | 2 دیدگاه

روزهای خاکستری تر – عیددیدنی فطر

امشب آقای موسوی خوئینیها و حاج حسن آقا خمینی و آقای محمدرضا خاتمی با خانواده هاشون و دائی جون هادی و آقای جزینی وخانمشون و خانمهای آقایان نبوی، تاجزاده، تاجرنیا، عرب سرخی و… اومده بودن خونه مامانجون دیدن ما. حاج حسن آقا هم … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در سیاسی | برچسب‌خورده با , , | دیدگاهی بنویسید

آغاز روزهای خاکستری تر – من بابا مهدیمو میخوام!

از روزی که چشم باز کردم روزهای خاکستری رو تجربه کردم و با وعده های مامان بابا به انتظار روزهای سبز  تحمل کردم ولی سبز که نشد هیچ، از دیشب، سیاهتر هم شد: دیشب بابا مهدی رو دستگیر کردن دیشب افطاری … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, خانوادگی, دوستان, سیاسی | برچسب‌خورده با , | دیدگاهی بنویسید

جشن تولد مامان هدی

امشب دوستهای دبیرستانی بابا همراه خانمهاشون که برای افطاری خونه یکی از دوستهاشون بودن، از اونجا اومدن دیدن من و به مامان بابا کلی تبریک گفتن که خدا منو بهشون داده. یکی از دوستهای بابا یه دختر خوشگل داشت که … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در مهمانی و جشن, همبازیها, خانوادگی, دوستان | برچسب‌خورده با , | ۱ دیدگاه